• وبلاگ : راحـــــــــــيل
  • يادداشت : روزهاي بهاري
  • نظرات : 1 خصوصي ، 8 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + من 

    بنويس كه نوشتن شما دشمني است با دشمن

    + كبوتر 

    يا راحيل ارحم علي الياس الكبير التو ديفال...هي تب كردهه و تب الجنوب دمارها در آورده...

    عوض التماس به انا به هي بگو وخه بريم جنوب كه عبداللهي مع ساير الگروهان الژيان قراضه تنهابيد...

    افهم؟ اكي؟ قوربان شما...

    تازه ما هم اين بهار رو ديديم. بهاري که با دست شما مزه اش خوشمزه شد و جان مرده ما رو زنده کرد...

    زنده باشي رفيق!

    خونه جديد گرفتي صداشو در نمياري؟

    هيييييييييييييييييييييييييييي...

    سال جديد يه سري به خونه قديمي بزن راحيل.

    ياعلي

    بسم الله

    ان شالله روزي بياد كه براي هميشه، نه فقط ايران بلكه همه ي جهان براي هميشه بهار شود

    . هم نام هستيم :)

    اگر ولايت نداشتيم چه داشتيم؟

    باز باران نگرفت

    وزمين خشک و کويري شده

    نه گلي بود نه قوتي نه درخت

    مردمان خسته شدند

    رو به ابر تنها

    باز ميناليدند

    ابر غمگين شده بود

    ابر تنها شده بود

    در درونش انگار غصه پيدا شده بود

    باز دلتنگ زمين بودو بهار

    باز دلتنگ اقاقي شده

    باز دلواپس گلها شده بود

    ابر ميخواست کمي گريه کند

    تا زمين را چو گلي زنده کند

    دلش اما پي آن دخترک تنها بود

    دخترک خانه نداشت

    دخترک کفش نداشت

    دخترک سردش بود

    دخترک همدمو همراه نداشت

    دخترک نيم نگاهي به خودو ابر انداخت

    در دلش از غم باران شدنش ميترسيد

    ابر تنهاي غريب

    بغض تنهايي خود را ميخورد

    وتحمل ميکرد

    وصبوري ميکرد

    دخترک را ميديد و به او ميخنديد

    در دل خود ميگفت

    غم باران نخور اي نوگل من

    تا تو کفشي نخري من نخواهم باريد

    باز باران نگرفت...

    + ... 
    خوش آمدي