• وبلاگ : راحـــــــــــيل
  • يادداشت : روزهاي بهاري
  • نظرات : 1 خصوصي ، 8 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    باز باران نگرفت

    وزمين خشک و کويري شده

    نه گلي بود نه قوتي نه درخت

    مردمان خسته شدند

    رو به ابر تنها

    باز ميناليدند

    ابر غمگين شده بود

    ابر تنها شده بود

    در درونش انگار غصه پيدا شده بود

    باز دلتنگ زمين بودو بهار

    باز دلتنگ اقاقي شده

    باز دلواپس گلها شده بود

    ابر ميخواست کمي گريه کند

    تا زمين را چو گلي زنده کند

    دلش اما پي آن دخترک تنها بود

    دخترک خانه نداشت

    دخترک کفش نداشت

    دخترک سردش بود

    دخترک همدمو همراه نداشت

    دخترک نيم نگاهي به خودو ابر انداخت

    در دلش از غم باران شدنش ميترسيد

    ابر تنهاي غريب

    بغض تنهايي خود را ميخورد

    وتحمل ميکرد

    وصبوري ميکرد

    دخترک را ميديد و به او ميخنديد

    در دل خود ميگفت

    غم باران نخور اي نوگل من

    تا تو کفشي نخري من نخواهم باريد

    باز باران نگرفت...