سفارش تبلیغ
صبا ویژن
راحـــــــــــیل

ساعت که زنگ زد از فرط خستگی آرزو کردم ای کاش هنوز صبح نشده بود .یهو یادم اومد که امروز قراره یکی از بهترین دوستانم رو ببینم ، مثل فنر از جا پریدم و آماده شدم .کل مسیر رو به این فکر میکردم که چقدر دلم میخواد باهاش حرف بزنم ، از اتفاقات و روزهای سخت این مدت بگم ، از دلتنگی هام و یه عالمه حرف دیگه که بیخ گلوم گیر کرده ... . همدیگه رو که می بینیم بدون اینکه حتی مهلت یه احوال پرسی ساده رو بهم بده خودشو میندازه تو بغلم و میزنه زیر گریه !!  همه اون یکی دو ساعتی که با هم هستیم رو سعی میکنم آرومش کنم و از اون حال و هوا درش بیارم و بدون اینکه دلیل این کارش رو برام بگه میره که به بقیه کارهاش برسه .
تو راه برگشت با یه پیام می فهمم که قدیمی ترین دوستم یک هفته است که تو بیمارستان روانپزشکی بسترس شده . حتما به این خاطر که روح لطیف و زود رنجش خیلی از مشکلات خانواده رو تاب نیاورده ... . آرزو میکنم ای کاش می تونستم حتی چند لحظه کنارش باشم . ولی چیکار میشه کرد که اون تهران و من مشهد . تنها کاری که ازم بر میاد اینه که میرم حرم سلامتی و آرامشش رو از آقا طلب می کنم . خدایا چقدر سخته تحمل این لحظه ها !! بی اختیار نیمی از روز فقط با مرور خاطرات کودکیمون تا الان میگذره ...
استرسی که دارم یادم میندازه که پس فردا امتحان دارم . شروع میکنم به درس خوندن . هنوز چند صفحه ای نشده که تلفن خونه زنگ میزنه . یکی دیگه از دوستانم خبر قبولی کارشناسی ارشدش رو میده اونم یه رشته خیلی خوب تو اصفهان . تا میام بهش تبریک بگم و قول شیرینی ازش بگیرم ، زار زار گریه میکنه و تعریف میکنه که هنوز نرفته دلتنگ و خسته شده !!! حرفامون تموم نشده یکی میاد پشت خط . جواب که میدم میبینم یه دوست دیگه که صداش از اعماق یه دیوار بتونی به قطر احتمالا ده ، بیست متر داره در میاد . با این که مدتیه از حال و روزش به صورت لحظه ای خبر دارم و میدونم که درگیره یه انتخابه ، باز شروع میکنه از نگرانی هاش میگه و مجبور میشم یک منبر طولانی اندر احوالات یک جوان دم بخت براش سخنرانی کنم ...
تو فکر اتفاقات امروزم که یه پیام دیگه از یکی از نزدیکترین دوستانم میرسه ، حاکی از اینه که بدجور دلش از دنیا پره . سعی میکنم تمام حرف هامو با یه شعر که براش میفرستم بگم . بعد شروع میکنه به درد دل پیامکی و میگه حق نداری هیچی بگی و فقط گوش میدی !!!   خدایا این چه وضعیه ؟؟!!
دیگه هیچ حسی برای درس خوندن ندارم ...
دوباره تلفن زنگ میزنه ... اهل منزل با نگاهی می فهمونن که با تو کار دارن این موقع ، پاشو خودت گوشی رو بردار ( شاید هم نگاهشون این معنی رو میده که امشب مخابرات مشهد رو بهم ریختی بسه دیگه !!) . این دفعه یه دوستی که خیلی دلم براش تنگ شده . همین دو هفته پیش از سفر حج برگشته بود . عذر خواهی میکنم که نتونستم برم دیدنش و از حال و هوای سفرش می پرسم  ... تو جوابم یه حرف هایی میزنه از زندگی بی هدف و پوچی و خستگی و بعد هم کلی لعن و نفرین بر سر دنیا و میخواد که فردا بیشتر با هم صحبت کنیم . مغزم سوت میکشه !!!‏ این دیگه چه بلایی سرش اومده خدایا ؟؟!!
با این همه فکر و خیال اینقدر خسته ام که فقط دوست دارم بخوابم  ...
به این فکر میکنم که چقدر دلم میخواست امروز با یه دوستی حرف بزنم و درد دل کنم ولی ... خدایا شکرت
خدایا شکرت به خاطر داشتن این دوستان

حالا این موقع شب فقط یه دوست هست که میتونی براش حرف بزنی ، ولی دیگه حتی توان به زبون آوردن هم نیست .
خدایا خودت همه چیز رو میدونی و همین برام کافیه ...
                                                         ( حسبناالله و نعم الوکیل نعم المولی و نعم النصیر )


نوشته شده در دوشنبه 87/6/11ساعت 11:44 صبح توسط راحیل نظرات ( ) | |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت